دیشب....

دیشب با خدایم دعوایم شد...
با هم قهر کردیم فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد...
رفتم گوشه ای نشستم چند قطره اشک ریختم و خوابم برد...
صبح که بیدار شدم مادر گفت: نمیدانی از دیشب تاصبح چه بارانی آمده است!...
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۹/۰۵ ساعت 11:1 توسط PARSA
|